خاطره روز
سلام قشنگم، ديروز يعني چهارم مرداد ماه 90 ساعت 4 بعدازظهر بود كه تاب بازي مي كردي كه نمي دونم چي شد كه افتادي زمين از اين تابهايي كه به بارفيكس وصل مي شه خدا خيلي رحم كرد ارتفاع زيادي تا زمين ندارد كمربندت را هم بسته بودم يك لحظه كه از كنارت بلند شدم افتادي. خيلي گريه نكردي چيزي هم نشده بود فقط ترسيده بودي بميرم الهي. واي خداي من دادا هم طبق معمول عصباني شد و طناب تاب بريد و گفت ديگه از اين تاب هاي مسخره نخر. ديروز متاسفانه يك اتفاق ناخوشايند ديگه هم افتاد مامان بزرگ با خاله پيش دكتر چشم پزشك رفته بودن تا براي مامان بزرگ وقت عمل چشمش را تعيين كنند كه موقع برگشتن از مطب وقتي مامان خواسته از جوي آب رد بشه چشمش چون قطره ريخته بود...
نویسنده :
مامان پارميدا
12:30