پارميداپارميدا14 سالگیت مبارک

بهشت كوچك من

خاطره روز

سلام قشنگم، ديروز يعني چهارم مرداد ماه 90 ساعت 4 بعدازظهر بود كه تاب بازي مي كردي كه نمي دونم چي شد كه افتادي زمين از اين تابهايي كه به بارفيكس وصل مي شه خدا خيلي رحم كرد ارتفاع زيادي تا زمين ندارد كمربندت را هم بسته بودم  يك لحظه كه از كنارت بلند شدم افتادي. خيلي گريه نكردي چيزي هم نشده بود فقط ترسيده بودي بميرم الهي. واي خداي من دادا هم طبق معمول عصباني شد و طناب تاب بريد و گفت ديگه از اين تاب هاي مسخره نخر. ديروز متاسفانه يك اتفاق ناخوشايند ديگه هم افتاد مامان بزرگ با خاله پيش دكتر چشم پزشك رفته بودن تا براي مامان بزرگ وقت عمل چشمش را تعيين كنند كه موقع برگشتن از مطب وقتي مامان خواسته از جوي آب رد بشه چشمش چون قطره ريخته بود...
5 مرداد 1390

خاطره روز

 پارمیدای من، ببخشید چند روز نتوانستم برایت بنویسم راستی تا یادم نرفته بنویسم که دیروز اتفاق جالبی افتاد قبلا که خونه را جارو برقی می کشیدم نگاه می کردی و دوست داشتی به جارو دست بزنی و بازی کنی ولی نمی دانم چرا دیروز تا جارو را دیدی جیغ زدی حتی روشنش هم نکرده بودم. بلاخره مجبور شدم ببرمت حیاط و تا با خاله مهناز باشی و من بتوانم جارو بکشم. طبق معمول هم در حياط آب بازي و خنده و ذوق   خوش باشي عزيزم دادا از بس پای کامپیوتر می شینه چشماش درد می کنه دیروز اصلا حال نداشت. دادا خیلی خیلی بچه خوبیه ترا هم خیلی دوست داره کلی برات نقشه داره می خواد همه چیز یاد بگیری ورزش، کامپیوتر، زبان و خیلی چیزهای دیگه. دوست داره تمام ستاره های...
3 مرداد 1390

پارميدا عشق ماماني

پارميدا خانم خانوما، جيگر مامان، يكي درميان بين قصه " پارميدا و مامان " كارهاي روزانه ات را مي نويسم. عزيزم قشنگ ترين اتفاق زندگيم ديروز خاله سهيلا با نيما و سينا پسر خاله هات به خونه مون آمدن، حسابي خوشحال شدي اولش بغل خاله نرفتي ولي به دقيقه نرسيد با قربون صدقه خاله جون پريدي بغلش و خودت را حسابي براش لوس كردي ، خاله ازت مي پرسيد پارميدا  " بَ بَ ايي " چي مي گه و تو خيلي زود گفتي بِ بِ و همه زدند زير خنده بجايي اينكه بگي بَ بَ هي مي گفتي بِ بِ خلاصه نيما چپ و راست لپت را مي كند و مي خواست بغلت كنه كه مامان بزرگ اجازه نمي داد بماند كه چند ساعت بعد همش بغل نيما بودي و بيچاره تا مي خواست زمين بزاره گريه مي كردي نيما امسال مدرسه مي ره ...
2 مرداد 1390
1